سلام
من به عکاسی هم یک کم علاقه دارم.
بزرگتر بشوم می گویم بابا برایم یک دوربین بخرد.
الان عکس هایی که می گیرم با موبایل بابا است.
این عکس پایین را عید امسال گرفته ام، خانه ی پدربزرگم. پدر مامانم.
دختر سمت راست، فاطمه، آبجی ام است.
دیروز هم خواستیم باغ پدر بزرگم برویم. پدر بابا.
اما بابا گفت حالم خوب نیست شما بروید. من و فاطمه و مامان با مادربزرگ رفتیم سر باغ. آنجا که رفتیم سگ باغ دنبالمان کرد. هر کدام از ما یک جا فرار کردیم.
بعد پدربزرگ آمد و به سگ گفت برود. او هم رفت.
بعد با سگ دوست شدیم و کمی هم خوراکی به او دادیم.
فاطمه پفک هم داد. ولی نخورد.
شب با پسر عمویم محمد صادق بازی کرده بودیم ولی او باغ نیامد.
هر چه منتظر بودیم محمد امین بیاید او هم نیامد. محمد امین پسر عمه ام است.
خیلی خوش گذشت.
اگر آنها بودند بیشتر خوش می گذشت.
بعضی میوه ها رسیده بودند. بعضی هم نه.
عکس های باغ را بعد در اینجا می گذارم. خاطرات آنجا را هم می نویسم.
هنوز سرعت تایپ کردنم بالا نرفته. بابا به من گفته چه طور بنویسم. اما می نویسم.
خداحافظ